j'ai beaucoup change
j'ai beaucoup change
(من خیلی تغییر کرده ام...)
با دهانی باز و سری پر شور در حال تماشای فیلم "بازگشته" با بازی لئوناردو دی کاپریو بودم؛ در حالی که استرس ها و ترس هایم یک گوشه ای همین طور به حال خود رها شده بودند.
اتوبوس در جاده مثل ماهی در جوی در حال پیش روی بود. فیلم مرا در خود غرق کرده بود و حواسم از خشک شدن پاهایم حسابی پرت شده بود. یک آن، بنا به میل ذهنیم، فکر کردم همه چیز این طور چیده شده تا من این فیلم را ببینم و بعد نتیجه گیری کنم که چقدر آدم می تواند به فراسوی توانایی هایش برود. این فیلم توانسته بود، مرزهای ذهنی مرا اندکی جابجا کند. اضافه کنید خواندن کتاب زوربای یونانی را به پس زمینه همین ذهن که خواندن آن مقارن با روزهای تعطیل اول سال شده بود.
به تناوب، زوربا و ارباب- شخصیت های اصلی این کتاب- در روح من حلول می کردند و من از بودنم، مثل دریایی که از جزر و مد خود احساس غرور می کند، غرق لذت می شدم. با تمام این اوج گیری های روحم تنها، یک مسئله مرا رنج می داد: حیاط خلوت وجودم که در آنجا ترسهایم در هیبت روزمره گی هایی که قرار بود بعد از اتمام تعطیلات عید سراغم بیایند، مرا از این فانتزی ها بیرون می کشید. درست مثل اسباب بلااستفاده ای که بلاتکلیف در انباری رها شده باشند. ولی خوب من مثل یک آدم شاد کمی تا قسمتی افسرده، بعد از این همه افت و خیزها، این همه بودم که بتوانم به پرتاب چنین رنج های آشنایی جا خالی دهم.
شخصیت زوربا و همین طور ارباب به من این توهم را می داد که چقدر آدم بزرگی هستم و متفاوت، تفاوتی که من نمی دانم چرا گاهی اینقدر دنبال آن هستم. بهار وصف شده در کتاب انگار، بی هیچ فاصله زمانی برگرفته از بهاری بود که در حال تجربه اش بودم و همین هیجان خواندن آن را دو چندان می کرد.
در بخش هایی از این کتاب، مریم مقدس، عیسی مسیح، عید پاک و کلا مناسک مسیحیان، کلیسا و دیر و راهبان آن به قدری شیک توصیف شده بود که بی اختیار باعث شد من یاد مقدسات ذهن خودم بیفتم و این که آیا روزی اگر خواستم کتاب بنویسم و در آن لازم شد از باورهای مذهبی شخصیت اصلی رمانم که عاشقش هستم، بنویسم آیا خواهم توانست بی تعصب یک مذهبی تندرو یا یک آدم بی دین و لامذهب، باورهای زیبای او را به تصویر بکشم؟
تنها کتابهای تاثیر پذیری که در نوجوانی از شخصیت های مذهبی مورد علاقه ام خوانده ام از جرجی زیدان بوده که فکر می کنم، یک مسیحی بود. .....
پی نوشت: این مطلب را لطفا با طعم باران بخوانید. چون الان خیلی جدی در حال باریدن است و عکس زیبایش در هاله چراغ کوچه به خوبی قابل رویت است.
برچسب ها: نیکوس کازانتزاکیس
نظرات شما عزیزان: